- تا خدا فاصله اي نيست بيا
با هم از پيچ و خم سبز گياه تا ته پنجره بالا برويم
و ببينيم خدا
پشت اين پنجره
لحظه اي کاشته است!
تا خدا فاصله اي نيست بيا با هم از غربت اين ناداني
سوي انديشه اِدراکِ اُفُق
مثل يک مرغ غريب
لحظه اي پَر بزنيم
کاش ميشد همه سطحِ پُر از روزنِ دل
بستر سبزِ علف هاي مهاجر ميشد
يا همان فهمِ عجيبِ گُلِ سرخ
يا همين پنجره گرد غروب
تا مرا با تو از اين سادگيِ مبهمِ ترس
ببرد تا خودِ آرامشِ احساسِ پُر از فهمِ وصال!
تا خدا فاصله اي بود اگر
من چه مي دانستم که اقاقي زيباست؟!
يا گُلِ سرخ پُر از سِرِّ خداست؟!
يا اگر بود که من لايِ اوراقِ پُر از سجده ی برگ
رمز تسبيح! نمي نوشيدم!
و از آن رويشِ مرطوبِ شعورِ من و تو
در دلِ گرم و پُر از شورِ اميد
خطي از عشق نمي فهميدم!
من
به پرواز خدا ؛ در دل من ؛ در دل تو
مثل هر صبحِ پُر از آيه و نور ؛ بارها!معتقدم…
و قسم مي خورم اين بار به هر آيه ی نور…
تا خدا
فاصله اي نيست بيا!